داستان

صبحانۀ چهارگاهی

جمعی در حال نواختن تار

یمین غفاری

آمیرزا طبق عادت صبحگاهی رفت پای حوض، دست و صورتی به آب زد و ایستاد. کش و قوسی به دست و کمرش داد و دستی به سبیلای از بناگوش دررفته‌ش کشید. یهو ی صدایی بالا سرش شنید. رو به آسمون کرد، ی کفتر سینه‌سفید از بالای سرش پر زد و روی کنگره‌های ایوان نشست. آمیرزا به رد ناپیدای پرواز کبوتر خیره مونده بود که ناگهان یاد خوابش افتاد؛ کتاب «ردیف موسیقی ایران»! حال و هوای عجیب و غریب خوابش زنده شد. با خودش فکر کرد، درسته وضعیت عجیب غریبی بود؛ اما حس خوبی داشت؛ ی رؤیای شگفت‌انگیز. آمیرزا ولی هنوز در تحیر بود که چطور زنجموره‌هایی که الان می‌زنن رو با آب و تاب، جوری نوشتن که همه خلق‌الله ازش سردرمیارن؟

بعد تأمل صبحگاهی، آمیرزا پا به اتاق گذاشت و دفعتا تار رو برداشت و شروع کرد به کوکیدن. هوا، هوای بهار و بارونای وقت و بی‌وقت بود. رطوبت هوا که بالا بره، پوست تار رو هم بی‌نصیب نمی‌ذاره. آمیرزا دستی روی پوست تار کشید و گذاشت اثر نم هوا تموم وجودشو پر کنه. تو همین حین ی بار دیگه، یاد خوابش افتاد، یاد اون سطرایی که نوشته بود: کوک تار و کنارش چن‌تا نشونه عجیب و غریب گذاشته بود. ابرو بالا انداخت و تار رو برای چهارگاه میزون کرد. شروع کرد به نواختن درآمد. کم‌کم ی زمزمه هم به  نغمه‌ها افزود. وقتی از کوک و پرده‌ها خاطرش جمع شد، مضرابا درخشان و درخشان‌تر به صدا دراومدند و نواها زیبا و زیباتر؛ زنگوله، پیش‌زنگوله، سوال‌و‌جواب رو سیم بم و سفید. از خلاقیتش خوشش اومد و تا وسط دسته ادامه‌ش داد، کم‌کم هم وصلش کرد به ی چهار مضراب و الله‌اکبر!

این چهارگاه‌نوازی صبحگاهی واسه آمیرزا دیگه تبدیل به ی عادت شده بود. البته این عادت رو صدقۀ سر پدرش داشت که همیشه بهش توصیه می‎‌‌کرد که: صبحگاه، چهارگاه!  با خودش فکر کرد اگه قرار بود همۀ این چیزایی که من هر روز می‌زنم رو یکی بنویسه از دلش چن‌تا ردیف درمی‌اومد؟ آخرش پوزخندی به افکارش زد و شروع کرد به نواختن پردۀ مخالف با وزن بسته نگار.

آمیرزا هر روز ی جور درآمد می‌زد که با روزای قبل متفاوت بود. هر روز وزنای مختلف رو با گوشه‌ها قاطی می‌کرد و از دلش ی نغمۀ جدید درمی‌آورد. وقتی سر کلاس می‌رفت، شاگرداش از این‌همه خلاقیت استاد مات و مبهوت می‌موندن و همیشه ته دل‌شون ی جور امید توأم با یأس حس می‌کردند. به خودش می‌گفتند: یعنی ممکنه ی روزی ما هم بتونیم؟!

 

اولین تمرین آمیرزا رو به پایان بود که تق تق صدای کلون به گوش آمیرزا رسید. صدای کلون می‌گفت که مهمون ی مرده. آمیرزا تار رو به نرمی کنار دیوار گذاشت و بلند شد. صدا زد: کیه؟ بعدم سلانه‌سلانه سمت در رفت. پشت در کسی نبود جز آقا مهدی صلحی که مثل همیشه اتو کشیده و شق‌و‌رق با جعبۀ تار، دم در ایستاده بود. با احترام عرض سلام کرد و گفت: آمیرزا فرموده بودین، امروز صبح خدمت برسم محض نوشتن ردیف.

ردیف موسیقی ایرانی

۱۰فروردین۱۳۹۹

«فرصت…رخصت!»

آمیرزا جوابِ سلام آقا مهدیُ دادن و با یه بفرما، ایشونُ دعوت به ورود کردند. آقا مهدی پشتِ سرِ آمیرزا روانۀ اتاق کار شد. حین عبور از راهرو، آمیرزا ایستاد و با اشاره، آقا مهدی را جلوتر فرستاد، خودش هم سه چهار قدم سمت مطبخ رفت و صدا بلند کرد:

«کله‌قند و جوراب»

روزی روزگاری ی آمیرزا بود که تار می‌زد، کافی بود دستش به مضراب و پرده برسه، اون‌وقت دل همه حسابی غنج می‌رفت. نغمه به نغمه‌ای که می‌ساخت، مثال جواهر، رنگی و درخشان بود، چشم و گوشی نبود که شیفتۀ آوای سازش نباشه؛ القصه که میرزا دلبری بود برای زمونۀ خودش.ی شب که بعد درس و...

۰ دیدگاه

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *