داستان

«فرصت…رخصت!»

یمین غفاری

آمیرزا جوابِ سلام آقا مهدیُ دادن و با یه بفرما، ایشونُ دعوت به ورود کردند. آقا مهدی پشتِ سرِ آمیرزا روانۀ اتاق کار شد. حین عبور از راهرو، آمیرزا ایستاد و با اشاره، آقا مهدی را جلوتر فرستاد، خودش هم سه چهار قدم سمت مطبخ رفت و صدا بلند کرد:

_ خانم! چای!

خانم چَمچِه به دست، کمی یکه خوردُ با خودش زمزمه کرد:

_ عاخه قرار، اونم این موقع روز؟! از دست تو، آمیرزا!

وقتی آمیرزا وارد اتاق شد، دید آقا مهدی از روی احترام تمام قد ایستاده، یِ سری تکون داد و  ضمن نشستن با اشارۀ دست آقا مهدی را هم دعوت به نشستن کرد و بعد تکیه دادن به مخده، تارُ دست گرفت و شروع به نواختن کرد؛ انگار نه انگار کس دیگه‌ای هم توی اتاقه، ادامۀ «چهارگاه» با حال و هوای «مخالف» دوباره فضای اتاقُ پر کرد. آقا مهدی که دید نه‌خیر آمیرزا اساسا غیر از نغمۀ تار در حال حاضر به هیچ موجودیت دیگه‌ای وقعی نمی‌ذاره، خودشُ جمع و جور کرد و کاغذ و قلمشُ آماده کرد.

آقا مهدی طبیب بود و برخلاف آمیرزا خیلیم خوش اخلاق؛ البته با رویه تند میرزا بیگانه نبود. القصه، چند دقیقه‌ای گذشت، میرزا غرقِ «منصوری» بود، و کم کم با «قجر» به «درآمد چهارگاه» برگشت و با صلابت همیشگی نت پایانی را نواخت تازه بعد از این بود که آمیرزا رو کرد سمت آقا مهدی و گفت:

_ اخوی از شما برام گفته… خیلی تمایلی نداشتم این نغمه‌ها را ثبت کنم؛ ولی از قضا خوابی دیدم که شرحش مفصله، باشه برای وقتش…همین‌قدر بگم که این خواب باعث شد، نظرم عوض بشه، حالا شما بگو از کجا شروع کنیم؟!

آقا مهدی در پاسخ گفت:

_ من اون‌چه در محضر اخوی شنیدم را نوشته، خدمت ایشان اجرا هم کرده‌ام، بر بنده منت نهادند و تأییدات فاضلانه را نسبت به بنده حقیر مبذول داشتند؛ اگر حضرتعالی هم رخصت عنایت فرمایید، آن‌چه در محضر شما نوشتم را هم می‌نوازم، اگر نظر شما هم مساعد باشه، فرصت خوبیه تا کار را شروع ‌کنیم.

میرزا سری به نشانه تأیید تکان دادند. آقا مهدی ساز را دست گرفت. با اشاره سر، اجازه خواستند. آمیرزا هم به نشانه رخصت چشم‌ها را روی هم گذاشتند. نغمه ماهور در فضا پیچید. «درآمدِ اول»، «کرشمه» و «آواز» را یکی پس از دیگری نواخت. بعد به نرمی ساز را کنار گذاشت و سر را پایین انداخت. آمیرزا که از شنیدن نغمه‎‌های ماهور به روایت خودش، سر از پا نمی‌شناخت، با ذوق هرچه تمام‌تر گفت:

_ احسنت، احسنت، احسنت، خوبه،خوبه. هنوز می‌شه چیزهای دیگری هم به درآمد اضافه کرد، اینا کمه.

 در حین حرف زدن تار را برداشت و دو «درآمد» دیگه نواخت. آمیرزا زد و زد تا ماهور به پایان رسید. آقا مهدی دیگه نفسی براش نمونده بود، در حین نوشتن نغمه‌ها، سعی می‌کرد چیزی را جا نندازه با تمام وجود گوش شده بود تا همه نغمه‌ها را بخاطر بسپاره. آمیرزا بعد از نواختن آخرین قطعه، تار را کنار گذاشت و گفت:

_ خیلی خوب بود، مهدی آقا! رخصت می‌دهیم. باز هم وعده می‌کنیم.

آقا مهدی دستش را روی سینه گذاشت و به جلو خم شد:

_ با کمال میل!

آقا مهدی مرخص شد. آمیرزا به محض رفتن آقا مهدی دوباره به یاد خوابش افتاد: «ردیف موسیقی ایران».

۱۳فروردین۱۳۹۹

صبحانۀ چهارگاهی

صبحانۀ چهارگاهی

آمیرزا طبق عادت صبحگاهی رفت پای حوض، دست و صورتی به آب زد و ایستاد. کش و قوسی به دست و کمرش داد و دستی به سبیلای از بناگوش دررفته‌ش کشید. یهو ی صدایی بالا سرش شنید…

«کله‌قند و جوراب»

روزی روزگاری ی آمیرزا بود که تار می‌زد، کافی بود دستش به مضراب و پرده برسه، اون‌وقت دل همه حسابی غنج می‌رفت. نغمه به نغمه‌ای که می‌ساخت، مثال جواهر، رنگی و درخشان بود، چشم و گوشی نبود که شیفتۀ آوای سازش نباشه؛ القصه که میرزا دلبری بود برای زمونۀ خودش.ی شب که بعد درس و...

۰ دیدگاه

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *