داستان

«کله‌قند و جوراب»

یمین غفاری

روزی روزگاری ی آمیرزا بود که تار می‌زد، کافی بود دستش به مضراب و پرده برسه، اون‌وقت دل همه حسابی غنج می‌رفت. نغمه به نغمه‌ای که می‌ساخت، مثال جواهر، رنگی و درخشان بود، چشم و گوشی نبود که شیفتۀ آوای سازش نباشه؛ القصه که میرزا دلبری بود برای زمونۀ خودش.

ی شب که بعد درس و اجرا و بحث زیاد، به خونه برگشت، از خستگی خیلی زود خوابش برد و به خواب عمیقی فرو رفت، یهو دید وسط ی دنیای عجیب و غریبه، انگار به ی زمونۀ دیگه‌ای پرتاب شده. خودشو ورانداز که کرد دید ای دل غافل، جامه‌های عجیبی تن کرده نه از قبا خبریه نه کلاه و… حیرونی که ته نداشت؛ پس شروع کرد قدم زدن. بله تهرونه؛ اما میون این تهرون و اون تهرونی که آمیرزا می‌شناخت، زمین تا آسمون تفاوته؛ این همه ماشین دودی اوووو، چقدر حجره، اوووو چقدر چراغ و چقدر سروصدا اوووو. کم‌کم، از این همه شلوغی سرش گیج می‌رفت که رسید به کتاب‌فروشی «موسیقار»، ی دنیا کتاب موسیقی حی و حاضر جلوی نظر آمیرزا. چشاشو تنگ کرد و یهو خوند: «هفت دستگاه موسیقی»، «تئوری موسیقی،» «نظری به موسیقی»، «موسیقی و شعر» اسم کتابای موسیقی رو یک به یک با صدای بلند می‌خوند که یادش اومد: عه من که سواد نداشتم؛ تا خواست از سوادش حیرون بشه، یهوووو چشش خورد به ردیف میرزا……. تا اسم خودشو رو کتاب دید، انگشت به دهان باقی موند. ردیف خودشو برداشت و ورقی زد با خودش فکر کرد: انگار هر نغمه‌ای رو از حفظ می‌زده توی کتاب نوشتن، یاللعجب! میرزا مات و مبهوت به خودش گفت: این پسره علینقی هی می‌گفت بیا ردیفتو بنویسم من جدیش نمی‌گرفتم، جلل خالق از این بشر دوپا! بعد از اون، دوباره مشغول گشتن بین قفسه‌های کتاب شد که ناگهان نگاش رو کتابی خیره موند : ردیف میرزا… دست روی دست کوبید و زیر لب زمزمه کرد:«ای کلنل زبل، ردیف آقا داداش رو هم نوشتی»؟!

ی کم جلوتر، از خیل کتابا، یکی رو بیرون کشید و شروع کرد به خواندن: « رِنگ‌های ردیف برای رقص نیست چون رِنگ رقص با آن فرق می‌کند…. و جز باقرخان کمانچه‌کش کمتر کسی آن‌ها را به خوبی می‌دانست» پایین صفحه هم نوشته از استاد دوامی!!! میرزا شروع کرد به غر زدن: من اینا رو که می‌زنم مردم در دم شروع می‌کنند به رقصیدن، چطو این‌جا گفته برای رقص نیست؟! کمی دیگه ورق زد و هی بیشتر متعجب شد و سرش رو خاروند. در نهایت ترجیح داد کتاب رو ببنده و بذاره کنار. با خودش گفت: خوبه خوابمو هیچ کدوم اینا واقعیت نداره. خودمونیم و خودمون. سازمونو می‌زنیم، عروسی می‌ریم ، مهمونی می‌ریم، می‌رقصیم و می‌رقصونیم، اینا اصن چی می‌گن و حرف حسابشون چیه؟!

آمیرزا غرق افکار خودش بود که از پشت سر یکی صداش کرد: آقا میرزا ، آقا میرزا.  همین که برگشت، چشاشو یهو باز کرد: بعله، کی می‌خواست باشه جز حضرت علیه؟! خانم صداش می‌زد که: پاشو مرد ، برو خرید، کله قند نداریم، ی نیگا به اون جورابات بنداز! هی بهت می‌گم گزک دست کسی نده بعد جلو همین باقرخان کمانچه‌کش ی جو آبرو واسه‌مون نمونده…آقااااااا! امشب باید بری مجلس.

فروردین ۱۳۹۹

«فرصت…رخصت!»

آمیرزا جوابِ سلام آقا مهدیُ دادن و با یه بفرما، ایشونُ دعوت به ورود کردند. آقا مهدی پشتِ سرِ آمیرزا روانۀ اتاق کار شد. حین عبور از راهرو، آمیرزا ایستاد و با اشاره، آقا مهدی را جلوتر فرستاد، خودش هم سه چهار قدم سمت مطبخ رفت و صدا بلند کرد:

صبحانۀ چهارگاهی

صبحانۀ چهارگاهی

آمیرزا طبق عادت صبحگاهی رفت پای حوض، دست و صورتی به آب زد و ایستاد. کش و قوسی به دست و کمرش داد و دستی به سبیلای از بناگوش دررفته‌ش کشید. یهو ی صدایی بالا سرش شنید…

۰ دیدگاه

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *