…
دل را به عمق وحشی دریا زدم ولی
آگاه بودم از همهی دامهای راه
من زاده میشدم وسط یک جهان حصار
تنها میان برکهی محصور، بیپناه
…
دل را به عمق وحشی دریا زدم ولی
آگاه بودم از همهی دامهای راه
من زاده میشدم وسط یک جهان حصار
تنها میان برکهی محصور، بیپناه
دختر شرقم، نوید عید را گم کردهام
در شفق آیینهی خورشید را گم کردهام
راه میافتم به سوی ناکجاآبادها
گرچه مهتابی که میتابید را گم کردهام
آمیرزا جوابِ سلام آقا مهدیُ دادن و با یه بفرما، ایشونُ دعوت به ورود کردند. آقا مهدی پشتِ سرِ آمیرزا روانۀ اتاق کار شد. حین عبور از راهرو، آمیرزا ایستاد و با اشاره، آقا مهدی را جلوتر فرستاد، خودش هم سه چهار قدم سمت مطبخ رفت و صدا بلند کرد:
که این خاک دلاورهای بیپروای دلواری
ندیده در برش شرم عرقریز شبستان را
که باید راند از باغِ کنار رودِ سر در غم
آمیرزا طبق عادت صبحگاهی رفت پای حوض، دست و صورتی به آب زد و ایستاد. کش و قوسی به دست و کمرش داد و دستی به سبیلای از بناگوش دررفتهش کشید. یهو ی صدایی بالا سرش شنید…
بی مرز میشوند و تو را کم میآورند
پسکوچههای سرد و مهآلود انتظار
تبلرزه میکنند در این انزوای تلخ
این دستهای سنگی و پردردِ
روزی روزگاری ی آمیرزا بود که تار میزد، کافی بود دستش به مضراب و پرده برسه، اونوقت دل همه حسابی غنج میرفت. نغمه به نغمهای که میساخت، مثال جواهر، رنگی و درخشان بود، چشم و گوشی نبود که شیفتۀ آوای سازش نباشه؛ القصه که میرزا دلبری بود برای زمونۀ خودش.ی شب که بعد درس و...
وقتی قلبت تیر میکشد به گلولهای فكر میکنم که با شقیقۀ برادرم هیچ شوخی نداشت چقدر آب ریختند تا دستهاش را از دنیا بشویند چقدر کلاغ از موهای مادرم پریدند چقدر برف بر شانه های پدرم نشست و من بعد از آن هیچ سپیداري... توی باغ نبودم چقدر دروغ میگفت که سیگار را ترک نمیکنم...
نامت را چرا لابهلای شعرهام پنهان کنم ترلان لالاییهای لال ترلان بیگاهواره بهگاه گریه ترلان لایهلایه گلایه ترلان بیگور و گلایل ترلان بیلب ترلان لبالب ترلان بیدهان ترلان لایهلایه زخم لای استخوان تو بیلب به دنیا آمدهبودی چگونه تو را به جرم بوسه کشتهاند...