: «ای بابا برای که بنویسم؟»
فریاد قاسم هاشمینژاد است بر سر ج.م.ص، وقتی اصرار که: «چه حیف است که نمینویسی و چرا نمینویسی؟».
کتاب دیشب به دستم رسیده، رنگ آبی کاربنی با طرح و نوشتههای حصیری را دو دستی گرفتهام؛ مجموعه نقدهای هاشمینژاد است حدفاصل سالهای ۱۳۴۷ تا۱۳۵۱. ج.م.ص در درآمد از رسوم انتقادی زمانه شکوه کرده که: «… در همۀ این سالها نقدنویسی را گاهی با هوچیگری و هتاکی و زیراب زدن، گاهی با مچگیری و تذکر اشتباهات املایی، گاهی با تبلیغ و ترویج یک مرام سیاسی و گاهی با موجسواری و دلجویی از رفقای دور و نزدیک یکی گرفتهایم…»؛ اما از هاشمینژاد آن پدر، پیر و استاد خود که مینویسد از نقدی دیگرگون سخن بهمیان میآورد: «قاسم هاشمینژاد هیچ ملاحظهای توی کارش نیست…نه اهل تعارف و مجامله و نان قرض دادن بود و نه هیچ متر و معیار حاضر و آمادهای برای سنجیدن هر اثر تازهای داشت…».
درآمد را که تمام میکنم، کتاب را میبندم. به پیچ و تاب کارواندر رسیدهایم و نیت کردهام به احترام قاسم هاشمینژاد بایستم. پیچ و تاب اجازه نمیدهد اما. اگر نبود این پیچ و تاب، همۀ بیست و چند مسافر، شاهد ایستادن مسافر صندلی سه بودند. پیچ و تاب که تمام میشود، انگار اثر ساغر ج.م.ص هم فروکش میکند. دوباره کتاب گشودن و حالا تاختن به فهرست. از میان اسامی ابراهیم گلستان، غلامحسین ساعدی، زکریا هاشمی، رضا براهنی، بهرام بیضایی و عباس نعلبندیان را با مداد تیک میزنم. اول هم از گلستان شروع میکنم ،زکریا هاشمی، نعلبندیان و….
سطرهای نقد «ابراهیم گلستان: آذر، ماه آخر پاییز» را دوبار میخوانم. زبان بلیغ همواره تردید را در من برمیانگیزد؛ اما دوبارخوانی راه بر هر شکی میبندد: زبان بلیغ است و البته توأم با وجاهتی علمی و انتقادی. بخوانیم کمی؟!
«قصههای آذر، ماه آخر پاییز(الف، از طراوت در «مایه»؛ (ب، از گیرایی و انسجام در «سبک»؛ (ج، از غنا و شورمندی در «زبان» سرشارند. در زمینهای سیاه که از دشنه و دشمن انباشته است، ایمان روز نو و آزادی مایههای این مجموعه را رنگ میزند…».
نقد به نقد پیش میروم، انبوه ناقدان، شاعران و نویسندگانی که بسیار بهجا در میانۀ نقد به آنان استناد میجوید، نشان از شناخت دقیق او دارد: ارسطو، بودلر، سلینجر، آلنپو، جویس، دایچز، فورستر، ترولوپ، برشت، بکت، سانتاگ و….
سبک هاشمینژاد در برخی نقدها، روایی است و یادآور نویسندۀ چیرهدست فیل در تاریکی، نمونۀ آن نقدی است که بر طوطی زکریا هاشمی نوشته، به سطر ابتدایی و انتهایی آن نگاهی بیندازیم:
« بیایید لااقل در یک مورد-طوطی– این گفتۀ آنتونی ترولوپ را باور کنیم که «نخستین رمان نویسنده معمولاً از منشأ درست میجوشد.» چراکه هر نویسندهای، دستکم در اولین رمانش، داستانی برای گفتن دارد!… طوطی از منشأ درست جوشیده است، اما-» نقدی با پایان باز در سال ۱۳۴۸!
برای خواندن نقد ناگهان نعلبندیان بیقرارم و: «…در سرزمین کاربرد تمثیل، همچنان در مواجهه با تمثیل درماندهایم…» بدون هراس از متهم شدن به درک نکردن نابغۀ زمان، آنچه میبیند، میداند و احساس میکند را در بوتۀ نقد مینهد.
بار دیگر کتاب را میبندم، چشمها را هم و…
دیوان بلخ بیضایی: «…به گفتۀ کنت تاینان، منتقد انگلیسی، بهاقساط نمیتوان عشق ورزید و بیضایی- یکی از استعدادهای درخشان نمایشنامهنویسی ما- خواسته است جوهر مهرش را در بیش از پنجاه پرسوناژ پراکنده سازد و نتیجۀ آن بیمهری به همۀ شخصیتها شده است».
قصهنویسی رضا براهنی: هاشمینژاد در باب عدم موفقیت این اثر براهنی دلایلی چند برمیشمارد از جمله، شتابزدگی سبکسرانه، نقص تعاریف، نقص مباحث و فقدان سازمان و سامانبندی و طرح. «…حقیقت آن است که نقد قصه هیچ ارتباطی با مسائلی که آقای براهنی مطرح میکند ندارد و یک اثر پژوهشی تنها چیزی که بر خود روا نمیدارد شعار و جانبداری و پیشداوریست. مگر آنکه بخواهد سرپوشی بر نقاط ضعف خویش بگذارد».
به فهرست برمیگردم و غلامحسین ساعدی: ترس و لرز ص۷۹. با ترس و لرز سراغ صفحۀ ۷۹ میروم. ترس و لرز را و ساعدی را دوست دارم و: «…هیچ دلم نمیخواهد ساعدی را توی کلیشهای بگذارم- که ساعدی یک «داستانگو» است و نه یک «نوولیست»- و خلاص. چه فایده؟ و چه فایده که حتی احیاناً به این دریغم میدان دهم و شکست ساعدی را در ترس و لرز به شکست او در کار قصۀ کوتاهنویسی تعمیم دهم؟ با خودم میگویم آدم میتواند زیاد بنویسد، میتواند زیاد بد بنویسد، میتواند اما زیادبدها را به چاپ ندهد و حرف همینگوی را به یاد میآورم که…»
کتاب را میبندم. تکانها تمام میشود. مسافر صندلی سه باید، صندلیاش را ترک کند؛ اما آقای ج.م.ص باید جواب آن داد را: «ای بابا برای که بنویسم؟» میدادید، حالا با داد یا هر لحن دیگری!
۰ دیدگاه