با احترام بیدریغ به مقام هوشنگ مرادی کرمانی
و
یادکرد خاطرۀ شریف کیومرث پوراحمد
از خواندن این عنوان شروع شد:
«شغل نویسندگی باید در جامعه به رسمیت شناخته شود».
موافقم هم دل میبره هم دین. دل و دین من هم که علیهالسلامتر از شما نیست، خیلی خوش و خرم، شروع کردم به خواندن مطلب، صحبتهای نویسندهای شهرستانی در نشست داستانی! در همان بند اول، صحبت از فرهنگ بومی و محلی هم به میان آمد. موضوعی که اشتیاق بیشتری برای خواندن مطلب در من برانگیخت؛ چنانکه برای حسن انتخاب مطلب یک پسند (like) به خودم دادم و پیگیر خواندن باقی مطلب شدم، با پروردن این امید در دل که بلاخره کسی پیدا شد که برای احقاق حق نویسندگان قد علم کند. در ذهنم برای این نویسندۀ فهیم شهرستانی دست میزدم، حتی خم میشدم. به خودم که آمدم با صدایی بلند و حق بهجانب عنوان را تکرار کردم:
«شغل نویسندگی باید در جامعه به رسمیت شناخته شود».
ناگهان صدای مادر از هال بلند شد: چه خبره؟؟؟؟؟
به خودم آمدم و سعی کردم دست نواختن و تعظیم برای نویسنده را فعلا رها کنم تا از اصل ماجرا و کم و کیف آن باخبر شوم. موضوع حیاتی در میان بود؛ اگر این صحبتها به ثمر مینشست دیگر من هم صاحب شغل میشدم و مادرم چپ و راست، به من ایراد نمیگرفت که: «صب تا شب، حیرون چکار میکنی؟ نه کاری نه شغلی، ی مشت کتاب و کاغذ، دور خودت جمع کردی که چی» تصور کن با جعبۀ شیرینی وارد خونه بشم، مادر هاج و واج نگام کنه و بپرسه: «خیره مادر»! منم پشت چشم نازک کنم که: «دیدی همون ی مشت کتاب و کاغذ بلاخره راهگشای زندگی همهمون شد»! راستی وقتی شغل نویسندگی رو احراز کنم، چقدر حقوق میدن؟ خودم رو در حال چک کردن پیامک واریز میدیدم و…
باید بخونم، باید ته و توشو دربیارم. هنوز بند اوله:
دیگر نخواندم. چشمها را مالیدم: رمان «قصههای مجید»…رمان…رمان؟؟؟؟؟
مجید روی کتاب، سُرمروگنده، مردنی با گردن دراز انگار زل زده به چشمهام. چشمها را میبندم. لبخند روی لبهام مینشیند. چندین بار سه جلد را خوانده بودم و حتما رمان نبود؛ چرا میگه «رمان قصههای مجید»؟؟ محض اطمینان، جستوجو کردم و: مجموعه داستان! بدون شک قصههای مجید مجموعه داستان است.
در دل به خودم نهیب زدم: «خب پیش مییاد، تو خودت کم فراموش میکنی و اشتباهی حرفی میزنی. این آدم دنبال احقاق حقوق نویسندگان است و تو طبق معمول چه میکنی؟ مته به خشخاش میگذاری»! همزمان با این افکار، صدای دینگ پیامک گوشیم بلند شد. به تاخت سمتش رفتم، فک کردم همین امروز بدون هیچ فعالیتی، خودشون شغل منو به رسمیت شناختن و الان هم پیامک واریز برام رسیده. پیامک رو باز کردم. قبل هرچی به عدد خیره شدم. نمیتونستم رقم رو تشخیص بدم: ۵۰ میلیون…خدای من ۵۰ میلیون حقوق نویسندگی…ی کم چشمها رو تنگتر کردم: نه ۵ تومن…آره ۵ تومن طبیعیه برای ابتدای کار، ۵۰ تومن خیلیه، گفتم نمیشه، ۵ تومن؟ چشمها تنگتر…۵۰۰ تومن؟ ۵۰۰ …۵۰۰ تومن توی این دوره زمونه واقعا برای نویسنده ناچیزه، بازم خدارو شکر، ۵۰۰ تومن!
خودم را مکلف کردم، ادامۀ صحبتهای وزین نویسنده را با جدیت دنبال کنم. بههرحال، میشود بیخیال رمان «قصههای مجید» شد:
«رمان «قصههای مجید»، معرف جغرافیای فرهنگ شهر اصفهان به مردم است».
نفسم را حبس کردم. چشمها را بستم. با تمام قوا فریاد زدم:
اصفهااااااان؟؟؟؟
مادر از وسط هال: بیخیرررررر! سنکوب شدم.
پریشان وارد هال شدم: میگه
اصفهاااااان!!!!
مادر هاج و واج: زلزله آمده اصفهان؟
: میگه قصههای مجید معرف جغرافیای فرهنگ شهر اصفهانه!
مادر: هاااااا. یادش بهخیر! خیلی لهجۀ اصفهونی بیبی رو دوس داشتم.
دستها را بالا بردم و به شدت هرچه تمامتر بر فرق کوبیدم. همهچیز ناگهان به لحظۀ اولیه برگشت: default. مادر مشغول غرولند، من میان انبوه کاغذ و کتاب…موضوع ۵۰۰ تومن چی بود؟ گوشی را برداشتم، سراغ پیامکها رفتم:
شرکت توزیع نیروی برق س و ب!
اخطار قطع برق
میزان بدهی…
۰ دیدگاه