کاظم حسینی
نامت را چرا لابهلای شعرهام پنهان کنم
ترلان لالاییهای لال
ترلان بیگاهواره بهگاه گریه
ترلان لایهلایه گلایه
ترلان بیگور و گلایل
ترلان بیلب
ترلان لبالب
ترلان بیدهان
ترلان لایهلایه زخم لای استخوان
تو بیلب به دنیا آمدهبودی
چگونه تو را به جرم بوسه کشتهاند
میگویند
مادربزرگ از بس تفنگ دیدهبود
تفنگ زایید
صدای رگبار وهلهله پیچید در چادری سیاه
پدر تفنگ بود
زبان نمیفهمید
با تمام شهوتش خالی میشد
وقتی ماشه را به سمت ماه میچکاند
دست گردن میخ میانداخت
و روی سینۀ دیوار میخوابید
با هر کلام پوکه میریخت از دهانش
هر بار در این بازی ورقها رو شد
دیوارها حکمشان خشت بود
دست من دل بود که هی میبریدند
چشمهایم را میپوشم
از گناه گرگهای گرسنه که
سینه و لمبرهای لرزانم را بو کشیدند به دندان
میگذرم
چنان گلولهای که از خرمن موهام گذشت
که مردگان راحتتر مردگان را میبخشند
من کودکی تمامی زنهای قبل از خودم بودم
که عروسکشان را خاک کردند
و پیرمردی با صدای پر از براده
قرآن نخواند براشان
در سرزمین من
تمام دختران
وقتی مرمی پستان را در دهان میگذارند
طعمه باروت را چشیدهاند
دلم برایت میسوزد پدر
من گناه بودم و از تشنگی
ریشههام به دل خاک رفته بود
کاش بعد باران -خیس خورده_
از خاک بیرونم کشیدهبودی
که حتی قربانی را
زیر تیغ بسمل سیراب میکنند تا خوب بمیرد
اما از ساقه…
ریشههام در خاک…
کاش هر سال در ذهن حاصلخیزت نرویم
کاش هیچگاه ندانی
قزلآلای غمگینی بودم
که رود خانهاش نبود
من فقط دریا بودم
با آن چشمهای آبیام
لب از تنم نبود
ساحل لب دریا نیست
ساحل ساحل است فقط
بهار هر سال پیراهن عروسی من است
که مادرم را میبرد کنج گنجه به گریه بیاندازد
گنجشکها که در سینهبند سیاهم تخم بگذارند
باد
که با دکمههای پیراهنی بیآغوش
روی بند بازی کند
شکم پیراهن که پر از خالی شود میفهمید
با گلوله عروس شدم
بعد برادرم سر به دامن گلدار کوه میگذارد
آنجا که رود کر میخواند
آنجا که بلبلان کوهی ترانۀ تلخ مرا شعر میکنند
فقط مرا در سرزمینی دور تنها خاک کنید
تا اگر درخت…
اینجا سر از خاک بیرون نیاورم
به پرندهها به مورچهها گفتهام
تنم را به سرزمینی دور ببرند
برگهایم با مردم اینجا چشم در چشم نباشد
کارگرها با شرم گاهی به رانهایم
نگاه میاندازند
و بارشان را میبرند
مست میکند مورچهها با موهای شرابیام
میدانم
تفنگ نشانی را به عاشق خواهد داد
روزی ریشههایم مانند ماری
به استخوانهای جوانش خواهد پیچید
و مردگان زیر قبر برای من جشن عروسی خواهند گرفت
که همآغوشی عرفان تن است و
عشق عریانی روح
آیا هنوز حکم دیوارها خشت است
آیا هنوز دولوی خشت بیبی دل را میبرد
به آن پیرمرد با صدای گرفته بگو
به اینجای کتابت که رسیدی
این آیه را کمی بلندتر بخوان
واذن نفوس زوجت
ترلان ن بی لب
بای ذنب قتلت
ما با صدای گلوله به دنیا آمدیم
و با صدای گلوله…
۰ دیدگاه