عاطفه خداپرست
ورمال سیستان ۱۳۷۲
دختر شرقم، نوید عید را گم کردهام
در شفق آیینهی خورشید را گم کردهام
راه میافتم به سوی ناکجاآبادها
گرچه مهتابی که میتابید را گم کردهام
در میان راه درگیر یقین و شک شدم
یا که شاید مرجع تقلید را گم کردهام
هرچه میگردم میان جنگ مذهبهایمان
پرچم آتشبس امید را گم کردهام
«جنگ هفتاد و دو ملت» حال میفهمم چه بود
آه دیگر ملت جاوید را گم کردهام
آنقدر در امتداد باورم بت ساختند
اعتقاد و باور و توحید را گم کردهام
باز درگیر تو بودم ساعت خوابم گذشت
آن من بیغم که میخوابید را گم کردهام
۰ دیدگاه