سمیه اسدی
تهران ۱۳۶۱
بی مرز میشوند و تو را کم میآورند
پسکوچههای سرد و مهآلود انتظار
تبلرزه میکنند در این انزوای تلخ
این دستهای سنگی و پردرد بیقرار
ایمان میآورم به زمستان به بیکسی
حیران میان خاطرههایی پر از غبار
یادش بخیر ظهر عبور نگاه تو
طعم گس چشیدن صبرت در آن بهار
شبهای پربهانهی بودن برای هم
مشق شب و حکایت مردی نه ماندگار
یادش بخیر مغرب و افطار و ما دو تا
سرمست و بیقرار، غزلخوان و روزهدار
آرام میگرفت به وقت حضور تو
دلشورههای تلخ و هراسان و بیگدار
یاد تمام فاصلههایی که سد شدند
یاد گریز و رفتن و تو ضرب در هزار
حالا چه مانده از من لیلیصفت ببین
یک کولی رمیدهی مجنون و بیتبار
در کوچههای شعر تو شبپرسه میزند
بی وزن و ناخلف شبیه غزلهای تازهکار
روزی هزار مرتبه در خود شکستهتر
“روزی هزار مرتبه… اما امیدوار”
یک آدم خمودهی سرگشتهی اسیر
یک سایه، یگ گلایه و یک مست داغدار
تردید میکنی و من ایمان میآورم
شک میکنم به عشق، به این حس نابکار
۰ دیدگاه