لوگوی شعر

حس نابکار

سمیه اسدی

سمیه اسدی

تهران ۱۳۶۱

بی‌ مرز می‌شوند و تو را کم می‌آورند
پس‌کوچه‌های سرد و مه‌آلود انتظار

تب‌لرزه می‌کنند در این انزوای تلخ
این دست‌های سنگی و پردرد بی‌قرار

ایمان می‌آورم به زمستان به بی‌کسی
حیران میان خاطره‌هایی پر از غبار

یادش بخیر ظهر عبور نگاه تو
طعم گس چشیدن صبرت در آن بهار

شب‌های پربهانه‌ی بودن برای هم
مشق شب و حکایت مردی نه ماندگار

یادش بخیر مغرب و افطار و ما دو تا
سرمست و بی‌قرار، غزل‌خوان و روزه‌دار

آرام می‌گرفت به وقت حضور تو
دل‌شوره‌های تلخ و هراسان و بی‌گدار

یاد تمام فاصله‌هایی که سد شدند
یاد گریز و رفتن و تو ضرب در هزار

حالا چه مانده از من لیلی‌صفت ببین
یک کولی رمیده‌ی مجنون و بی‌تبار

در کوچه‌های شعر تو شب‌پرسه می‌زند
بی‌ وزن و ناخلف شبیه غزل‌های تازه‌کار

روزی هزار مرتبه در خود شکسته‌تر
“روزی هزار مرتبه… اما امیدوار”

یک آدم خموده‌ی سرگشته‌ی اسیر
یک سایه، یگ گلایه و یک مست داغ‌دار

تردید می‌کنی و من ایمان می‌آورم
شک می‌کنم به عشق، به این حس نابکار

آن آبی

آن آبی

دل را به عمق وحشی دریا زدم ولی
آگاه بودم از همه‌ی دام‌های راه

من زاده می‌شدم وسط یک جهان حصار
تنها میان برکه‌ی محصور، بی‌پناه

دختر شرق

دختر شرق

دختر شرقم، نوید عید را گم کرده‌ام
در شفق آیینه‌ی خورشید را گم کرده‌ام

راه می‌افتم به سوی ناکجا‌آبادها
گرچه مهتابی که می‌تابید را گم کرده‌ام

خمیر آب و گل

که این خاک دلاورهای بی‌پروای دلواری
ندیده در برش شرم عرق‌ریز شبستان را

که باید راند از باغِ کنار رودِ سر در غم

۰ دیدگاه

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *