…
دل را به عمق وحشی دریا زدم ولی
آگاه بودم از همهی دامهای راه
من زاده میشدم وسط یک جهان حصار
تنها میان برکهی محصور، بیپناه
…
دل را به عمق وحشی دریا زدم ولی
آگاه بودم از همهی دامهای راه
من زاده میشدم وسط یک جهان حصار
تنها میان برکهی محصور، بیپناه
دختر شرقم، نوید عید را گم کردهام
در شفق آیینهی خورشید را گم کردهام
راه میافتم به سوی ناکجاآبادها
گرچه مهتابی که میتابید را گم کردهام
که این خاک دلاورهای بیپروای دلواری
ندیده در برش شرم عرقریز شبستان را
که باید راند از باغِ کنار رودِ سر در غم
بی مرز میشوند و تو را کم میآورند
پسکوچههای سرد و مهآلود انتظار
تبلرزه میکنند در این انزوای تلخ
این دستهای سنگی و پردردِ
وقتی قلبت تیر میکشد به گلولهای فكر میکنم که با شقیقۀ برادرم هیچ شوخی نداشت چقدر آب ریختند تا دستهاش را از دنیا بشویند چقدر کلاغ از موهای مادرم پریدند چقدر برف بر شانه های پدرم نشست و من بعد از آن هیچ سپیداري... توی باغ نبودم چقدر دروغ میگفت که سیگار را ترک نمیکنم...
نامت را چرا لابهلای شعرهام پنهان کنم ترلان لالاییهای لال ترلان بیگاهواره بهگاه گریه ترلان لایهلایه گلایه ترلان بیگور و گلایل ترلان بیلب ترلان لبالب ترلان بیدهان ترلان لایهلایه زخم لای استخوان تو بیلب به دنیا آمدهبودی چگونه تو را به جرم بوسه کشتهاند...